Wednesday, February 24, 2010

تلاش پسركی 12 ساله برای نجات مادرش از تن فروشی

تلاش پسركی 12 ساله برای نجات مادرش از تن فروشی

  
این متن را دوستم علی اخوان برام فرستاده بود و بسیار داغانم کرد. کجا داریم پیش می ریم نمیدونم:

چگونه بغض فروخورده اش را فریاد خواهد زد؟ و كی؟ «امین» را می گویم. پسر ١٢ ساله ای كه برایم از خصوصی ترین راز دردناك زندگیش گفت.

غالبا"این منم كه بدنبال خبر و ماجرا می روم ولی گاهی هم خبر و ماجرا به سراغم می آید! مثل این ماجرا كه با یك s.m.s اشتباهی به سراغم آمد!

ده دوازده روز قبل پیامكی روی تلفن همراهم گرفتم كه «فوری با من تماس بگیر! مهمه!» شماره آشنا نبود اما بهتر دیدم تماس بگیرم.پسركی جواب داد و قبل از هر چیز حرفهایش را قطار كرد.گفت:«من امین پسر سیمین هستم. (اسامی را تغییر داده ام). این s.m.s رو برای همه اسمهایی كه توی موبایل مامانم بود فرستادم تا به همه مشتریاش بگم تو رو خدا دیگه بهش زنگ نزنید.»

راستش فكر كردم شاید مادرش،فروشنده یكی از مغازه های محل باشد! اما یادم نمی آمد شماره ام را به فروشنده ای داده باشم.پرسیدم:« مادر شما چی میفروشن پسرم؟»كمی مكث كرد.بعد با خجالت و آرام گفت: «تنش رو!» اول شوك شدم.اما زود مسلط شدم و كمی آرامش كردم و بهش اطمینان دادم مادرش را نمی شناسم و شماره را اشتباه گرفته است.اما از چیزی كه پسرك درباره مادرش گفته بود،هنوز بهت زده بودم.«تنش رو می فروشه»! باقی حرفهایش را دیگر نمی شنیدم. اما دست آخر چیزی گفت كه یقین كردم باید او را ببینم!

امین یك پسر «ایرانی» است.ایرانی. این را حتی برای «یك لحظه» هم فراموش نكنید.هنوز نمی دانم این پسر، چرا اینقدر زود بمن اطمینان كرد؟ گرچه اطمینانش بیجا نبود و من واقعا" به قصد كمك به دیدنش رفتم. و اگرچه بعد از حدود ٩ روز،هنوز هیچ كمكی نتوانسته ام به او و خانواده اش بكنم.با اجازه خودش، ماجرا و اسامی را با مختصری «ویرایش و پوشش» نقل می كنم تا نه اسمها و نه مكانها،هویت او را فاش نكند.پس امین یك اسم مستعار است برای پسری كه مرا «امین» خود و امانتدار رازهایش دانست.پسری كه بعدا"دلیل اعتمادش را گفت:«صدای شما، یه طوری بود كه بهتون اعتماد كردم.با اینكه چندتا مرد دیگه ای كه بهم زنگ زدن،فحش دادن و داغ كردن، اما شما عصبانی نشدین و آرومم كردین.همون موقع حس كردم نیاز دارم با یك بزرگتر حرف بزنم!یكی كه مثل پدر واقعی باشه.بزرگ باشه نه اینكن هیكلش گنده شده باشه!» حس كردم پسرك باید خیلی رنج كشیده باشد كه اینطور پخته و بزرگتر از سنش بنظر می آید. امین حدود ٢ ماه پیش فهمید مادرش، شروع به «تن فروشی» كرده است! مادرش كه «یك تنه» سرپرستی او و خواهر كوچكترش را برعهده دارد و زن جوانی است كه امین می گوید «زنی معصوم مثل یك فرشته» است.اما اگر شما جزو جمعیت پانزده میلیونی فقیر این مملكت نیستید، لابد اینجا و آنجا «شنیده اید» كه در این سرزمین، «خط فقر» به چنان جایی رسیده كه فرشته های بسیاری به تن فروشی مجبور شده اند! امین از روز اولی كه مادرش بالاخره مجبور شد خودفروشی كند و به خانه دو پسر پولدار و نشئه رفت،خاطره سیاهی دارد.می گوید «خاطره سیاه»! و این تركیبی نیست كه یك بچه ١٢ ساله به كار ببرد، حتی اگر مثل او «باهوش و معدل عالی» باشد! اما غم، همیشه مادر شعر است.اندوه،مادر سخنانی است كه گاه به شعر شبیه اند! و گاه خود شعرند..

امین گفت آن روز مادرش دیگر ناچار بود، زیرا «هیچ هیچ هیچ راهی برای سیر كردن من و خواهر ٨ ساله ام سراغ نداشت»!

مادر بیچاره و مستأصل،پیش از رفتن به خیابان و شروع فحشاء، حتی نماز هم خوانده بود و این طنز سیاه روزگار ماست. او كلی با خدایش حرف زده و نجوا كرده بود! شاید از خدا اجازه خواسته تا این گناه ناگزیر را انجام دهد! یا شاید پیشاپیش استغفار و توبه كرده! كسی نمی داند! شاید هم خدایش را سرزنش می كرده است!كاش می شد فهمید او با خدا چه ها گفته است؟ در شبی كه قصد كرده برای نجات فرزندانش از زردی و گرسنگی، به آن عمل تن دهد.این سئوال بزرگ همیشه در ذهن من هست كه او با خدا چه ها گفته است؟

بعد به قول امین با دلزدگی و اشكی كه تمام مدت از بچه هایش پنهان می كرد،كمی به خودش رسید و خانه و خواهر كوچكتر را به امین سپرد و رفت! امین مطمئن شده بود مادرش تصمیم سخت و مهمی گرفته است.چون در آخرین نگاه،بالاخره خیسی چشمان مادر بیچاره را دید.

چند ساعتی گذشت. خواهرش خوابید ولی امین با نگرانی،چشم براه ماند: « حدود ١٢ شب مامانم كلید انداخت و اومد تو! ظاهرش خیلی كوفته و خسته تر از وقتای دیگه ای بود كه برای پیدا كردن كار یا پول یا خریدن جنس قرضی بیرون می رفت و معمولا" سرخورده و خسته برمی گشت. مانتوش بوی سیگار می داد.مادرم هیچوقت سیگار نمی كشه.با اینكه نا نداشت،ولی مستقیم رفت حمام. رفتم روسری و مانتوشو بو كردم. مطمئن شدم لباسهاش بوی مرد میدن.از لای كیفش یه دسته اسكناس دیدم! با اینحال یكهو شرم كرده.از اینكه درباره مامان خوبم چنین فكر بدی كرده ام، خجالت كشیدم.گفتم شاید توی تاكسی،بوی سیگار گرفته باشد!گفتم شاید پولها را قرض كرده باشد! اما یكهو از داخل حمام،صدای تركیدن یك چیز وحشتناك بلند شد. بغض مامان تركید و های های گریه اش بلند شد...»
دو جوان كه در آن شب، فقط به اندازه اجاره ٢ماه خانه خانواده امین، گراس و مشروب و مخدرمصرف كرده بودند،طبیعتا" آنقدرها جوانمرد نبودند كه از یك «مادر مستأصل» بگذرند و او را بدون آزار و با اندكی كمك و امیدبخشی از این كار پرهیز دهند.

امین از آن شب كه مادر را مجاب كرد با او صادق باشد و همه چیز را از او شنید،دنیای متفاوتی را پیش روی خود دید. بقول خودش این اتفاق،یك شبه پیرش كرد.او دیگر نه تمركز درس خواندن دارد و نه دلزدگی و بدبینی،چیزی از شادابی یك نوجوان دوازده ساله برای او باقی گذاشته است.امین آینده ای بهتر از این برای خواهر كوچكش نمی بیند كه روزی،به زودی، او نیز به تن فروشی ناگزیر شود.

چند بار؟ چند بار كبودی آزار مردان غریبه را روی بازوها و پای مادرش دیده باشد،كافی است؟ چند بار دیوانه شدن و به خروش آمدن مادرش را دیده باشد، كافی است تا چنان تصمیمی بگیرد؟ امین كلیه خود را به معرض فروش گذاشته است.اما می گوید تا می بینند بچه ام،پا پس می كشند و گواهی از بزرگترهایم می خواهند:«نه! اینطور نمی شه!»امین می خواهد بداند آیا می تواند كار بزرگتری بكند؟ كاری كه مادر فرشته خو و خواهركش را، برای همیشه از این منجلاب نجات بدهد؟

او واقعا" دارد تحقیق و بررسی می كند كه آیا می تواند اعضای بدنش را تك به تك پیش فروش كند؟ و آیا می تواند به كسی اطمینان كند كه امانتدارانه، بعد از مرگش، اعضایش را تك به تك به بیماران بفروشد و پولشان را بگیرد و با امانت داری به مادر و خواهرش بدهد؟و اینكه چگونه مرگی، كمترین آسیبی به اعضای قابل فروشش خواهد رساند؟ تصادف؟ سم؟ سیم برق؟

شاید برای یافتن آن فرد امانتدار، او حاضر شد راز بزرگش را بمن بگوید. منی كه كشش درك انجام چنین كاری را از یك پسربچه نداشتم تا آنكه از نزدیك دیدم.و وقتی دیدم، آرزو كردم كه ای كاش روزگار از شرم این واقعه، به آخر می رسید.
از او خواسته ام فرصت بدهد شاید فكری كنم.شاید راهی باشد.از وقتی كه با حرفه ام آشناتر شده،اصرار دارد خودم این مسئولیت را قبول كنم و «وكیل بدن» او شوم! خودش این عبارت را خلق كرده. «وكیل بدن»! ذهن این پسر دوست داشتنی، سرشار از تركیبهای تازه و كلمات بدیع و زیباست.

در شروع،سئوالم این بود كه امین ١٢ ساله كی و چطور بغضش را فریاد خواهد زد؟ و حال می پرسم وقتی بغض او و امثال او تركید،این جامعه ما چگونه جامعه ای خواهد شد؟و چه چیزی از آتش خشم فریاد او در امان می ماند؟ذهنم بیش از گذشته درگیر این نوع «بدن فروشی» شده و كار این پسر را، یك فداكاری «پیامبرانه» می دانم كه پیام بزرگی برای همه ما و شما دارد.این روزها دایم دارم به راهها فكر می كنم.آیا راهی هست؟

Sunday, February 21, 2010

در سومين جشن راهنمايان گردشگري در تبريز چه گذشت؟



خوب  اول از همه بگم که جای همه خالی، سفر بسیار خوب و منظمی بود. مهمترین بخش نظم شروع جشن راس ساعت 9:57 دقیقه بود که بچه های تبریز چون تو همه چیز به اولین ها معروف بودند این ابتکار هم برای اولین بار براشون ثبت شد که برنامه سر یه ساعت عجیب شروع بشه که خیلی هم حرفه ای! راس همین ساعت همایش و سومین جشن راهنمایان ایران برگزار شد.
کار تیمی قوی بود و به همگان ثابت شد که گروهک اجرایی انجمن صنفی راهنمایان تهران میتونه جشنها و گشتهای حرفه ای برگزار کند. گشتهای 300 نفره و جشنهایی شاید بالغ بر این تعداد.
اما نباید از کار خوب بچه های تبریز هم بگذریم که واقعا دست مریزاد، خیلی خوب هماهنگ شدیم و کار و پیش بردیم.
سومین جشن بزرگ راهنمایان گردشگری ایران در روزهای 1 و 2 اسفند و به مناسبت روز جهانی راهنمایان در تبریز برگزار شد.
روز اول گشت شهری و بازدید از جاذبه های اصلی شهر بود و روز دوم همایش و جشن بود که با موسیقی آذری و قدردانی و سخنرانی برخی از مدیران و دست اندرکاران جشن همراه بود.
من که از شب جمعه با 6 دستگاه اتوبوس عازم تبریز شدم بیشتر در حالت خلسه بودم چون رانندگی تن و چشمم رو خسته کرده بود و از جشن چیزی نفهمیدم ولی از اینکه با نظم و بدون مشکل پیش میرفت خیلی خوشحال بودم.
شبانه از تهران خارج شدیم و صبح حدود 6 صبح رسیدیم تبریز و بعد کمی استراحت و بعد از اون دنبال کارهای ناهار و بعدشم گشت بچه ها و هماهنگی برای نشست خبری و خلاصه بیکار نبودم چون یک ساعت و نیم بیکار شدم و سریع خوابیدم زیرا نایی در بدن نبود.
اما روز بعد در اتاق فرمان سالن آمفی تئاتر پتروشیمی تبریز که محل برگزاری جشن بود،  مسئول نور و صدا و کلیپ و هماهنگی فیلم و اینا این بنده حقیر بود که با موفقیت به پایان رسید. یک شیطنت هایی کردم که باعث رو هوا رفتن سالن و شادی لیدرهای ایران شد و بعد از به هوا رفتن بچه ها و...... سریع مجبور القطع نور و موسیقی شدیم. خلاصه........!
بعد از جشن هم جاتون خالی یه کوفته تبریزی زدیم به اندازه یک هندوانه که من در نقش امام علی ، صاحب تقسیم این کوفته پر شده از آلو و بلدرچین بودم. جای همه خالی امسال غذاها فوق العاده با کیفیت و نکته مهم سنتی بودند. بعد هم رفتیم بدرقه دوستان در راه اهن و در خواب و بیداری با آرش نورآقایی و محمد یزدانی و چند تا از دوستان عازم تهران شدیم.
من که خواب در چشم ترم میترکید! ولی کمی پشت ماشینم نشستم و بقیه راه را محمد یزدانی و فرشاد طهمورثی عنایت کردند. در کاروانسرای سنگی زنجان غذایی زدیم و 4 صبح چراغهای این شهر کثیف ما را صدا زد.
در کل امسال با نظم و با کیفیت بیشتری جشن برگزار شد و با اینکه آقایان و مسئولان ارجمند کمترین بذل عنایت را به ما داشتند ولی ما باز هم توانستیم روی پای خودمان و بدون منت کسی ! به بهترین جایگاه ها دست پیدا کنیم.
دست همه اونایی که زحمت کشیدیم درد نکنه و بترکد چشم حسودان عنود ورز که خودشان را به بعضی ها چسبانده تا شاید اسم و رسمی پیدا کنند و جایگاهی.
ولی هیچ کسی این تیم نمیشه چون پشتش 4،5 سال دوستی و وفا خوابیده نه پول و شهرت!

ایشالله سال بعد همه با هم تو" ....." می بینمتون . البته که هنوز معلوم نیست شاید اصفهون، شاید کرمون، شاید ِمشهد شاید .....

Tuesday, February 2, 2010

واقعا یک با یک برابر نیست


 یک با یک برابر نیست!
معلم پای تخته داد می زد / صورتش از خشم گلگون بود / و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود / ولی آخر کلاسی ها / لواشک بین خود تقسیم می کردند / وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد / برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان / تساوی های جبری رانشان می داد / خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود / تساوی را چنین بنوشت / یک با یک برابر هست / از میان جمع شاگردان یکی برخاست / همیشه یک نفر باید به پا خیزد / به آرامی سخن سر داد / تساوی اشتباهی فاحش و محض است / معلم / مات بر جا ماند / و او پرسید / گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز / یک با یک برابر بود / سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت / معلم خشمگین فریاد زد / آری برابر بود / و او با پوزخندی گفت / اگر یک فرد انسان واحد یک بود / آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود / وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت / پایین بود / اگر یک فرد انسان واحد یک بود / آن که صورت نقره گون / چون قرص مه می داشت / بالا بود / وان سیه چرده که می نالید / پایین بود / اگر یک فرد انسان واحد یک بود / این تساوی زیر و رو می شد / حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود / نان و مال مفت خواران / از کجا آماده می گردید / یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟ / یک اگر با یک برابر بود / پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟ / یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟ / یک اگر با یک برابر بود / پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟ / معلم ناله آسا گفت / بچه ها در جزوه های خویش بنویسید / یک با یک برابر نیست!
اثری از خسرو گلسرخی

دعا کنید تموم شود


دو صد درود و سلام و های و بونژو
2هفته ای است که در حال نوشتن یک کتاب در مورد مسیرهای گردشگری تهران هستم. دارم همان برنامه تلویزیونی شبکه آموزش را که در 15 قسمت اجرا کردم و با استقبال خوبی هم رو به رو شد با تفصیل و شرح بیشتری برای مجموعه ای به نام کلید که زیر نظر موسسه توزیع همشهری است آماده میکنم.
شاید شب عید بیاد بیرون.....نمیدونم ولی هرچی هست دعا کنید خوب دربیاد. چون کلی حرف داشتم که سانسور کردم؛ چون به دلیل عدم سانسور در تلویزیون و گفتن خیلی چیزها قسمت 15 به بعد ممنوع التصویر شدم.
حالا شاید بتونم تو یه جای دیگه اونارو ادامه بدم. خدا رو چه دیدی!